تخیلاتِ رام نشدنی

چهارم شخص مجهول!

من خیلی چیزا میخواستم اما اونا هیچ وقت وجود نداشتن

میخواستم بیخیال تئاتر و نمایش بشم و بایستم اون بالا روی صحنه و واسشون از ارزوهام بگم. اینکه چجوری دنیارو توی مشتم میگیرم و رویاهامو به حقیقت میرسونم.

میخواستم دستاشونُ توی دستم بگیرم و توی پارک قدم بزنم، بدوم، پرواز کنم و به دنیای خیالاتم برسم.

 میخواستم باورم کنن!

میخواستم بگم اذیتم میکنه راهی که دوست ندارمُ به اجبار انتخاب کنم. میخواستم بگم خسته شدم از سرزنش شدن بخاطر کارهایی که مدت هاست از انجام دادنشون گذشته.

میخواستم اشکامُ دور بریزم و روی شونهٔ اونا فقط قهقهه بزنم. میخواستم وقتی بیرون میرم دلم نگیره، وقتی نمیبینمشون دلم براشون تنگ نشه. میخواستم وقتی سرم داد میزنن با لبخند نگاهشون نکنم.

میخواستم همه چیزو درست کنم، میخواستم همه چیزو تغییر بدم!

 اینبار میخواستم دست از نقش بازی کردن بردارم و خودم باشم. پروانه ها بدجور دور سرم پرواز میکردن! 

من خیلی چیزا میخواستم اما اونا هیچوقت وجود نداشتن. اونا هیچ وقت نبودن. من گُمشون کرده بودم! من بدجوری گُمشون کرده بودم. من صاحبِ ارزو هایی بودم که هیچ وقت قانونی به حساب نیومدن!

MENU
About me
رقصم گرفته بود، مثل درختکی در باد، آنجا کسی نبود... غیر از من و خیال و تنهایی...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان