تخیلاتِ رام نشدنی

چهارم شخص مجهول!

midnight

صدای پارس سگ های ولگرد شنیده نمی‌شد، حتی فریاد باد خفه شده بود. سکوت برقرار شده بود، چنان سکوت سنگینی که به پرده‌ی گوش فشار می‌‌آورد؛ چنان عظیم بود که درفضا نمی‌گنجید!

چیزی به ذوب شدن شاخه‌ی لُختِ درخت زیر نگاه خیره‌اش نمانده بود؛ ستاره ها اما، خیره و بی‌اعتنا نگاهش را پاسخ میگفتند. 

احساس خلا و پوچی بود که به طرز وحشیانه‌ای روحش را میدرید. فکر میکرد زیر آسمان پهناور به بی‌اهمیتی حشرات است!

مرگ! افکارش به سرعت بازتاب پرش سنجاقکی بر آب؛ به مغزش هجوم و سپس می‌گریختند.

به آسمان نگاه کرد، قوس‌های دودی و نقره‌ای، نرم‌نرمک، رخ تابان ماه را میپوشاندند.

...هجوم شدید افکار وحشتناک به مغزش متوقف شد، نسیمی آرام و نوازش‌گونه از راه رسید؛ دست‌های مُشت شده اش باز شد، بند انگشت هایش از زور فشار سفید شده بودند.

گویی سپیده‌دم با شتابی بی‌شرمانه جای نیمه‌شب را گرفت.

‌نیمه‌شب، قاتلِ عوضی‌!

۶
هلما ...
۱۹ شهریور ۰۲:۲۶
همه چی به کنار اینجا آپ شده ^_^

پاسخ :

هلما :*
صخره .
۱۹ شهریور ۰۹:۳۵
واقعا نیمه شب قاتل عوضی! 

پاسخ :

لعنتی حتی!
Faber Castel
۱۹ شهریور ۱۴:۴۴
کلمات اینقدر سنگین بودن که آدم احساس می کرد واقعا به پرده گوشش فشار وارد می شه! این همه حجم رو از کجا تراوش کردی؟ بعد مدت ها واقعا خوب نوشتی :)

پاسخ :

گاهی اوقات سکوت واقعا آزار دهنده میشه.
خودم اینطور فکر نمیکنم!
ولی..ممنونم فابر (=
پسرک فضایی
۲۰ شهریور ۰۲:۳۶
اول با فابر و بعدش با هلما موافقم D:
خوش اومدى باز :))
+حالا نیست انگار خودم دارم هر روز پست میذارم :|

پاسخ :

مچکرم آرین (=
+توام یه تکونی به خودت بده دیگـــــه |=
انگور ...
۲۷ مهر ۱۰:۵۰
وااای از اونا بود که تک تکشو زیر سنگینی حس میکردی

پاسخ :

هووم..
انگار که میخواد نفَستو بگیره
MENU
About me
رقصم گرفته بود، مثل درختکی در باد، آنجا کسی نبود... غیر از من و خیال و تنهایی...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان