صدای پارس سگ های ولگرد شنیده نمیشد، حتی فریاد باد خفه شده بود. سکوت برقرار شده بود، چنان سکوت سنگینی که به پردهی گوش فشار میآورد؛ چنان عظیم بود که درفضا نمیگنجید!
چیزی به ذوب شدن شاخهی لُختِ درخت زیر نگاه خیرهاش نمانده بود؛ ستاره ها اما، خیره و بیاعتنا نگاهش را پاسخ میگفتند.
احساس خلا و پوچی بود که به طرز وحشیانهای روحش را میدرید. فکر میکرد زیر آسمان پهناور به بیاهمیتی حشرات است!
مرگ! افکارش به سرعت بازتاب پرش سنجاقکی بر آب؛ به مغزش هجوم و سپس میگریختند.
به آسمان نگاه کرد، قوسهای دودی و نقرهای، نرمنرمک، رخ تابان ماه را میپوشاندند.
...هجوم شدید افکار وحشتناک به مغزش متوقف شد، نسیمی آرام و نوازشگونه از راه رسید؛ دستهای مُشت شده اش باز شد، بند انگشت هایش از زور فشار سفید شده بودند.
گویی سپیدهدم با شتابی بیشرمانه جای نیمهشب را گرفت.
نیمهشب، قاتلِ عوضی!