نوشته های مبهم، زندگی تهسیگاری و روز هایی که شب میمانند. همیشه منتظر این جمعه های نحس هستم. چیزی را به یادم میآورد که هیچجوره نمیخواهم تکرار شود، حتی همان یک بار که به زبانم آمد بدترین حالت ممکن را تجربه کردم. چیزی مانند تلاش روح برای بیرون آمدن از قالب تن! اما یک جور محکومیت قیآلودِ سگیست که باید طی شود.
کسی نمیفهمد، کسی نمیداند.
پیرمرد توان هضم زمین خوردن را ندارد و تکه ای از مغزش که شمع هزار سالهی تولدش را حمل میکند به یکباره خاموش میشود. چه کسی عصای پیرمرد را برداشت؟
بیخوابیست و تهوعِ همهی چیزهایی که در طول هفته به خوردت دادهاند، شایدم تلقینی سیاه از تنفر یا ایستگاهی برای ایستادن فرار مغزها!
قطرهی خون با پریدن از پرتگاه رگ خودکشی میکند و سلولهای دفاعی بدن قهقههی وحشتناکی سر میدهند.
در آخر همه چیز بهقدری آشفته و غیر مرتبط است که نامهی خداحافظی جملهی نمیدانم چه بر رویم نوشت را با مچاله کردن خود آشکار میکند!