تخیلاتِ رام نشدنی

چهارم شخص مجهول!

pell-mell

نوشته های مبهم، زندگی ته‌سیگاری و روز هایی که شب می‌مانند. همیشه منتظر این جمعه های نحس هستم. چیزی را به یادم می‌آورد که هیچ‌جوره نمیخواهم تکرار شود، حتی همان یک بار که به زبانم آمد بدترین حالت ممکن را تجربه کردم. چیزی مانند تلاش روح برای بیرون آمدن از قالب تن! اما یک جور محکومیت قی‌آلودِ سگی‌ست که باید طی شود.

کسی نمی‌فهمد، کسی نمیداند.

 پیرمرد توان هضم زمین خوردن را ندارد و تکه ای از مغزش که شمع هزار ساله‌ی تولدش را حمل میکند به یکباره خاموش میشود. چه کسی عصای پیرمرد را برداشت؟

بی‌خوابی‌ست و تهوعِ همه‌ی چیزهایی که در طول هفته به خوردت داده‌اند، شایدم تلقینی سیاه از تنفر یا ایستگاهی برای ایستادن فرار مغزها!

قطره‌ی خون با پریدن از پرتگاه رگ خودکشی می‌کند و سلول‌های دفاعی بدن قهقهه‌ی وحشتناکی سر می‌دهند.

در آخر همه چیز به‌قدری آشفته و غیر مرتبط است که نامه‌ی خداحافظی جمله‌ی نمیدانم چه بر رویم نوشت را با مچاله کردن خود آشکار میکند!

۳
صخره .
۰۴ اسفند ۱۸:۰۹
با لایک و سکوت از کادر خارج میشود

پاسخ :

نرو
دل من فقط به بودنت خوشه..
Faber The Great
۰۴ اسفند ۱۸:۲۵
جمله‌ی "چه کسی عصای پیرمرد را شکست؟" فکر می‌کنم تاثیرگذارتر باشه!
هنوز هم مثل گذشته هاج و واج کلماتی هستم که از ذهنت تراوش می‌شه! :)

پاسخ :

اوهوم.. موافقم.
فکر میکردم هرکی اینو بخونه روانی ای نثارم میکنه و صفحه رو میبنده ((=
Faber The Great
۰۴ اسفند ۲۲:۳۷
اتفاقا همین که خاص می‌نویسی نشونه‌ای از قابلیتت هستش
که کلمات رو اونجوری که دوست داری شکل می‌دی و به رشته تحریر در میاری
اگر کلمه "روانی" برازندت باشه، پس من می‌گم: "تو روانی نویسندگی هستی!"
:)

پاسخ :

واقعا مرسی تاحالا کسی اینطوری توصیفم نکرده بود |=
 D=
MENU
About me
رقصم گرفته بود، مثل درختکی در باد، آنجا کسی نبود... غیر از من و خیال و تنهایی...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان