دوشنبه ۸ مرداد ۹۷
باران شلاق میزند بر شانههای عریانم
پرستو ها لانه میکنند بر ترقوههایم
میان سینههایم گنجشکی آرام خفته است
قسم میخورم که من از آنان درماندهترم
گودی کمرم، که کم دارد حلقهٔ دستانت را
موی کوتاهم، که رمقی برای رقص با باد ندارد
چشمان بیقرارم، که هالهای از غبار دلتنگی درشان موج میزند
فوج قوها خیلیوقت است از ذهنم پر بسته
فریاد کلاغها اما مجال نمیدهد ذهن ناآرامم را
در این طوفان سهمگین، مرکز ثقل دردها منم
هرشب سر بر شانهٔ دیوار میگذارم و نبودنت را عزا میگیرم
بعد از این وهمِ ویرانی، خسته کنج تابوت مینشینم و سیگار انتظار را برای تو پک میزنم.