تخیلاتِ رام نشدنی

چهارم شخص مجهول!

فراق

روزی می‌آید که تو دیگر نیستی

و صدای تو را باد خواهد برد

یاد تو خنجری‌ست که روحم را می‌درَد

و همان دم کلاغی از سرْشاخه‌‌ٔ لختِ درخت می‌پرد

بین خودمان باشد، آن روز آمده

تو نیستی و فصل ها با شتابی بی‌شرمانه از هم سبقت می‌گیرند

و من نگران چال روی گونه‌ات هستم،

نگران گُلی که آخرین بار تویش کاشته بودم

عزیزِ دردانه

از وقتی که نیستی خرمالوی کال چنان حلاوتی دارد که انار می‌خوش، شوکرانی بیش نیست

این روزها گنجشک‌ها هم شانه‌هایم را پس می‌زنند

تو بگو

با این بوی فراق چه کنم‌؟

۲
زیگفرید ‌‌‌
۲۷ آبان ۱۷:۱۳

شوکران؛ برخلاف اسم قشنگش، معنای سمّی داره!

در حالی بهت لبخند می‌زنه که انگار خواهان به درک واصل شدنته.

پاسخ :

شاید بهتر بود این‌طوری می‌گفتی: بهت لبخند می‌زنه درحالی که خواهان به درک واصل شدنته.
به هرحال تفسیر خوبی بود.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
MENU
About me
رقصم گرفته بود، مثل درختکی در باد، آنجا کسی نبود... غیر از من و خیال و تنهایی...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان