روزای بعد از تولدم بود. زانوهامو توی بغلم جمع کردم و خیره شدم به رو به رو، درحالی که هیچی نمیدیدم گفتم: دنیای آدم بزرگا چهقدر مزخرف و کثیفه.
(با خودم فکر کردم ما تو هر زمان از عمرمون آدمْ بزرگ محسوب میشیم، نمیدونم میفهمی چی میگم یا نه.)
بعدش رو کردم بهش و گفتم: بابا دلم میخواد برگردم به گذشته. الانا دیگه وقتی میخوابم و صبح از خواب پا میشم هنوزم نگرانیهام سرجاشونن...و این منو واقعا میترسونه.
نگاهم نکرد. گفت: همینه دیگه، هرچی بزرگتر میشی اینطوری میشه.
و من چهقدر از اینطوری شدن واهمه داشتم. به نظرم خیلی بیرحمانه این حرفو زد، اینگاری منتظر بودم بهم دروغ بگه، گولم بزنه، امید واهی بده و روی زخمهایی که از درک واقعیتها سر باز کرده بودن مرهم بذاره. گفته بودم یکی از ترسام اینه که دست و پامو ببندن به تختی چیزی و نتونم تکون بخورم؟ همچین حسی داشتم. یه جور حصار تنگ که نفس رو توی سینه حبس میکنه.
و انگار واقعا تنهایی یه چیزی فرا تر از وقتاییه که فقط تو توی خونه ای. یه گره هایی هم وجود دارن که به دست افرادی به نام پدر و مادر باز نمیشن. دردایی که با قرص و دمنوش آروم نمیگیرن. و چهقدر این روزا ناآرومم..