تخیلاتِ رام نشدنی

چهارم شخص مجهول!

۹۰

شهر بوی دریا می‌دهد

آب تا آرنجمان بالا رسیده

ماهی ها روی آب شناورند

با چشم های همیشه بازشان زل زده‌اند به آسمان

آب تا گلویمان بالا رسیده

لجن تا سقف خانه ها را فرش کرده

کوسه ها آرام آرام نزدیک می‌شوند

آبْ سرخی خوش رنگی به تن کرده

دگر صدای قار قار کلاغ‌ها را نمی‌شنویم

آب گوش‌ها، ریه‌هایمان را پر کرده

خنکای این مایع سرخ رنگ آرام آرام گرمای وجودمان را در خود حل می‌کند

آب از سر ما گذشته، چرا هنوز زنده‌ایم؟

MENU
About me
رقصم گرفته بود، مثل درختکی در باد، آنجا کسی نبود... غیر از من و خیال و تنهایی...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان