تخیلاتِ رام نشدنی

چهارم شخص مجهول!

از هر دری سخنی...

فکر کنم قراره یه پست طولانی باشه..

 

خاله بودن احساس خوبی داره. به خصوص وقتایی که دست‌هاشو دراز میکنه تا بغلش کنی!

همیشه یه نفرت عجیبی از بچه ها داشتم، حتی یادمه کوچیک تر که بودم وقتی مامانم احتمال میداد باردار باشه تنها کسی که به شدت عصبی و ناخوش بود من بودم و چندبار حمله کردم طرفش و با مشت روی شکمش کوبیدم! شاید علاوه بر اون تنفر واقعا چشم دیدن یه بچه ای که توجه بقیه رو داشته باشه، نداشتم. اما حالا که بیشتر بهش فکر میکنم یه جورایی دلم میخواد یه خواهر یا برادر کوچیک تر از خودم داشته باشم. مطمئنم من خواهر و حامی خوبی واسش میشدم، البته اگر بود. سنم زیاد نیست ولی فکر کنم اونقدر تجربه کسب کردم که حداقل بتونم تو یه سری موارد راهنماییش کنم. کسی که خودم نداشتم. بگذریم، جدا از همه اینا، خواهرزاده‌مو خالصانه دوست دارم و براش کلماتی به کار میبرم که تاحالا به هیچ‌کس دیگه نگفتم.

دیشب فکر کنم از نیمه‌شب گذشته بود وقتی که داشتم میرفتم دستشویی دیدم که مامانم بیداره، رفتم کنارش دراز کشیدم و به رسم بچگی سرمو روی دستش گذاشتم؛ بغلش کردم و دوبار بعد از صدا کردنش بهش گفتم که دوستش دارم.

همیشه میگفتم اگر مدرسه نباشه من از افسردگی داغون میشم، اما حالا میبینم که چقدر داره بهم خوش میگذره! حداقلش اینه که منفی بافی رو کنار گذاشتم اما نه کاملا. به هرحال اینم یه امتیاز مثبته.

هفده سالم شده و به شدت حسودی میکنم وقتی یکی میگه فلانی سیزده-چهارده سالشه! عجبا..

هیچ‌وقت اینطوری ننوشته بودم. هنوزم معتقدم من اینطوری‌نویسِ(روزانه نویس مثلا؟) خوبی نبودم و نیستم. یاد معلم انشا افتادم. قرار بود توی کلاس انشا بنویسیم و همون روز سر کلاس بخونیمش. من هیچی ننوشتم و صفر گرفتم. همیشه معتقد بودم و هستم که نوشته خودش باید بیاد، مجبوری نوشتن ندرتا چیز خوبی از کار درمیاد. حداقلش نوشته ای که از سر اجبار بنویسم هیچ‌وقت خودم رو ارضا نمیکنه.

این روزا بیشتر از هرچیزی دلم میخواد یکی پیشم باشه که باهم فیلم ببینیم و موزیک گوش بدیم. یکی که تقریبا شبیه خودم باشه. یکی که مثل من بلد نباشه خوب برقصه اما برقصه. یکی که با موزیکای تند دیوونه‌وار سرشو تکون بده!

 

اگه یه خواهر یا برادر کوچیک تر از خودم داشتم یه شب تو تاریکی بغلش میکردم و درحالی که موهاشو می‌بوسیدم در گوشش زمزمه میکردم: این دنیا درحالی که به شدت به دردنخوره اما ارزشمنده، اتفاقای خوب و بد زیادی برات رقم میخوره اما مطمئن شو که همشون رو دوست‌خواهی داشت.

حرفای خیلی خیلی زیادی دارم که اگه یه خواهر یا برادر کوچیک تر داشتم بهش میگفتم اما الان چیز زیادی یادم نمیاد! |=

۲

حتی شما دوست عزیز

چرا نمی‌تونم از آدما دست بکشم...

۸

scream like never before

این نوجوونی هم داره می‌گذره. انگار هیچ‌وقت قرار نیست برم کنسرت خواننده مورد علاقه‌م و بغلش کنم بعد شبو تا صبح خوابم نبره. 

ولی یه شب با موتورم میزنم بیرون و با سرعت زیاد میرونم. درحالی که باد لای موهام می‌پیچه، احساس میکنم به هیچ‌جا تعلق ندارم. اون شب حسابی مست میکنم و ال اس دی میزنم. پسر مورد علاقه‌مو میبوسم و از H نشان هالیوود بالا میرم. آخه من ارتفاع رو دوست دارم، و پرواز رو بیشتر.

و... بعدش دیگه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته.

۱

لالایی من، شبای تیره...

باد ملایمی لابه‌لای موهایم می‌پیچید. خورشید در زمینهٔ نارنجی رنگی آرام آرام پایین می‌رفت. خیابان شلوغی بود و صدای بوق ماشین ها سرسام آور. اما من آرام بودم، آنقدر آرام که می‌توانستم صدای پچ پچ درخت‌های حاشیهٔ خیابان را بشنوم. با دیدن عکسم توی ویترین مغازه ای به یاد آوردم که چقدر شال‌گردن و جوراب های بلند راه‌راهم را دوست دارم. باد کمی شدیدتر در آغوشم کشید. چشم هایم را بستم تا بوسه هایش را بهتر روی پوستم احساس کنم. آنگاه دست هایم را مثل یک بالرین باز کردم و یک پایم را بالا آوردم؛ یک چرخش کافی بود تا زمان و مکان را فراموش کنم. آنگاه من بودم باد و خیابان و درخت ها که یک‌صدا می‌خواندند: با من نرقصی دلم می‌گیره بذار تا دستات شونه هام بگیره و بعد...برو.

از روی جوی پریدم و عرض خیابان را تقریبا میان ماشین ها رقصیدم. خورشید همان‌طور که آخرین دانه های طلایی اش را روی سرم می‌پاشید برایم خواند: دستامو بپوش، پاهامو بپوش، رقصامو بگیر و پلکامو بپوش و بعد برو. احساس کردم به هیچ چیز تعلق ندارم. روح بر کالبدم بوسه ای زد و نرم‌نرمک اوج می‌گرفت.

باد که آرام شد، نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم. بعد، خورشید رفته بود و درخت‌ها پچ‌پچ هایشان را از سر گرفته بودند.

 

بعد برو
حجم: 7.7 مگابایت

۳

و بعد یاد تو افتادم...

تو جاده‌ بودم. نگاهم افتاد به یه راننده تریلی، بهم لبخند زد، یه لبخند دلنشین. دلم خواست ادامه سفرمو با اون می‌رفتم.

۱

یادداشت

به سفر می‌روم.

اگر حالم را بهتر نکرد خوف‌ناک‌ترین اندیشه‌ای که می‌تواند مرا به آرامش برساند، عملی خواهم کرد.

۳

آوردنمون به این دنیا بزرگ ترین ظلمی بود که در حقمون کردن

خورشید غروب کرده بود. هوا کم کم تاریک و تاریک تر میشد. نشسته بودم صندلی عقب ماشین و نمیدونستم دقیقا کجا داریم میریم. نشسته بودم صندلی عقب ماشین و ماکارونی میخوردم. عُق میزدم و به این فکر میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم. زل زده بودم به رو به رو و با صورت خیس ماکارونی می‌خوردم و به این فکر میکردم دیگه نمیشه جلو تر از این رفت. هوا کاملا تاریک شد. نشسته بودم صندلی عقب ماشین و به این فکر میکردم چقدر هردفعه نمیتونم ادامه بدم! چشمام داغ بود و سینه‌م فشرده.

الانم هوا تاریک شده. همه چیز خوب بود. یهو بند دلم پاره شد. نشستم رو تخت و به این فکر میکنم واقعا میشه ادامه داد؟

اما هر دفعه هم ادامه پیدا میکنه، با زجر.

۸

به عزت و شرف لا اله الا الله...

به هرسو قدم می‌گذاشتی پیکرهای کبود زمین را فرش کرده بودند. خورشیدْ بی‌تفاوت اشعه‌هایش را همچو سیخ داغی توی چشمانت فرو می‌کرد و شیون زنی چون شمشیر بُرنده‌ای هوا را می‌شکافت. فریاد ها متواضعانه گوش‌هایت را در آغوش می‌گرفتند و سرگیجهٔ سنگینی تورا آرام آرام در خود حل می‌کرد. برای احدی مهم نبود که نفس چگونه درون سینه‌ات می‌شکند و عرق سردی که تمام بدنت را پوشانده چگونه دستت را ماهی‌وار از دست دیگری جدا می‌کند. آنگاه که التماس می‌کردی برای اندکی هوا، نمی‌دانستی ثانیهٔ دیگر هنوز هم سرپایی یا...

جمعیتْ وحشی تر از یک سونامی می‌خروشید و ویران می‌کرد.

بدا به‌حال کسانی که در این امواج سهمگین غرق شدند.

۰

تو...

به آسمان شب می‌نگرم، به ماهی که تو باشی

به آواز پرنده‌ای گوش می‌دهم که نامت را زمزمه می‌کند

به درختی می‌اندیشم که از شوق تو به ثمر می‌نشیند

و بادی که عطر تنت را به ارمغان می‌آورد

می‌خواستم به دریا بزنم تا ماهی ها به سان دست‌هایی لابه‌لای موهایم برقصند

اما ساحل با صدای تو فرا می‌خوانَدم

و تو هرگز نخواهی دانست که چه‌گونه در من جاری هستی.

۱

زمونه یکی یکی مارو یادش میره

روزای بعد از تولدم بود. زانوهامو توی بغلم جمع کردم و خیره شدم به رو به رو، درحالی که هیچی نمی‌دیدم گفتم: دنیای آدم بزرگا چه‌قدر مزخرف و کثیفه.

(با خودم فکر کردم ما تو هر زمان از عمرمون آدمْ بزرگ محسوب می‌شیم، نمی‌دونم می‌فهمی چی می‌گم یا نه.)

بعدش رو کردم بهش و گفتم: بابا دلم می‌خواد برگردم به گذشته. الانا دیگه وقتی می‌خوابم و صبح از خواب پا می‌شم هنوزم نگرانی‌هام سرجاشونن...و این منو واقعا می‌ترسونه.

نگاهم نکرد. گفت: همینه دیگه، هرچی بزرگتر می‌شی این‌طوری می‌شه.

و من چه‌قدر از این‌طوری شدن واهمه داشتم. به نظرم خیلی بی‌رحمانه این حرفو زد، اینگاری منتظر بودم بهم دروغ بگه، گولم بزنه، امید واهی بده و روی زخم‌هایی که از درک واقعیت‌ها سر باز کرده بودن مرهم بذاره. گفته بودم یکی از ترسام اینه که دست و پامو ببندن به تختی چیزی و نتونم تکون بخورم؟ همچین حسی داشتم. یه جور حصار تنگ که نفس رو توی سینه حبس می‌کنه.

و انگار واقعا تنهایی یه چیزی فرا تر از وقتاییه که فقط تو توی خونه ای. یه گره هایی هم وجود دارن که به دست افرادی به نام پدر و مادر باز نمی‌شن. دردایی که با قرص و دمنوش آروم نمی‌گیرن. و چه‌قدر این روزا ناآرومم..

۰
MENU
About me
رقصم گرفته بود، مثل درختکی در باد، آنجا کسی نبود... غیر از من و خیال و تنهایی...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان