آرام بگیر، چشم هایت را ببند و به من گوش بده...
کسی چه میداند...شاید روزی برسد که من و تو، جوان تر از همیشه در خیابانی بی انتها قدم میزنیم. از کنار ویترین های رنگارنگ مغازه ها و کافه های دنج میگذریم؛ تو هدیهی دخترک گل فروش، همان شاخه زر آبی را لابهلای موهایم مینشانی. انگار که خنده قصد محو شدن از روی لب هایمان را ندارد و حسابی جا خوش کرده.
پیرمردی را تصور کن که برایمان آکاردئون میزند همراه با سمفونی خش خش برگ ها زیر قدم هایمان و ما نیز زیر آسمانی که برایمان میبارد از اعماق وجود میخندیم و میرقصیم. رهگذران با حسرت، گاه لبخند به لب نگاهمان میکنند و از قضا یکیشان دیوانه خطابمان میکند.
چشم هایت را ببند هنوز داستان های زیادی برای گفتن دارم. داستان دو دیوانه که قهرمان شهر شدند، دخترکی که در تنهایی اسیر بود و نقاشی میکشید، روزی نقاشی هایش جان گرفتند و او نجات پیدا کرد یا داستان دختری که با بوسهی یار به زندگی بازگشت. کدامشان را میپسندی؟ هوم؟
چشم هایت را ببند جانم، شاعر نیستم اما خارج از وزن ها و قافیه ها، خارج از تمام آهنگ ها با ساده ترین کلمات، میتوانم دوست داشتن را برایت معنا کنم تا باور کنی، زندگی آنقدرها هم که میگویند پیچیده نیست. تنها، تو چشم هایت را ببند و همراهم بیا...