در گوشه ای ترین گوشهی اتاق عنکبوتی غمگین، بی صدا ترین تار دنیا را مینوازد، دیوانهی شعرهایم میرقصد و ناخن هایش دیوار را نقش میدهند.
سرش چو پتکی سربی واژه هارا میکوبد، بر سرشان فریاد میزند و الَکشان میکند؛ گویی در مردابی لجنگرفته پی ذرهای طلاست.
در اعماق آینه به دخترک چشم سیاهی مینگرد که با گونه های خیس از شیطنت میخندد،
نعره میزند بیشرمیاش را، جلوی دهانش را میگیرد ولـی در سیاهیَش غـرق میشود؛ غرقِ در خلاء، غرقِ در پوچی.
روزی سه بار خودش نبودن را توی دستشویی بالا میآورد و هربار با ذهنی دردناک جنین ناقصی از واژه ها میزاید.
از نکبت و خستگی که سراپایش را فرا گرفته به دنبال قطره ای روشنایی در این اقیانوس تاریکی، تا گم شدن در هزارتوی نفرت انگیز زندگی؛ همه چیز بنبست است و راه گریزی هم نیست.