جمعه ۲۴ آبان ۹۸
روزی میآید که تو دیگر نیستی
و صدای تو را باد خواهد برد
یاد تو خنجریست که روحم را میدرَد
و همان دم کلاغی از سرْشاخهٔ لختِ درخت میپرد
بین خودمان باشد، آن روز آمده
تو نیستی و فصل ها با شتابی بیشرمانه از هم سبقت میگیرند
و من نگران چال روی گونهات هستم،
نگران گُلی که آخرین بار تویش کاشته بودم
عزیزِ دردانه
از وقتی که نیستی خرمالوی کال چنان حلاوتی دارد که انار میخوش، شوکرانی بیش نیست
این روزها گنجشکها هم شانههایم را پس میزنند
تو بگو
با این بوی فراق چه کنم؟