میدونی، من خودم میتونم یهجوری حال خودمو خوب کنم، یا حتی به خودم تلقین کنم که خوبم؛ اینطوری واقعا خوب میشم اما وقتی شماها هر روز میاید میگید چرا رنگت پریدهست، چرا اضطراب داری، چرا چند وقته سرحال نیستی، چهقدر لاغر شدی، وای استخون فلانجات میاد زیر دست! چرا زیر چشمات گود افتاده؟ مریضی؟ چرا چرا چرا... چرا از من نمیکشید بیرون؟ چرا راحتم نمیذارید؟ هیچ میفهمید اینطوری داغون تر میشم؟ میفهمید وقتی مدام تو فکر حرفاتونم نمیتونم بخوابم؟ میفهمی داری منو میکشی؟
من دلم لک زده یهبار آسوده از خواب بیدار شم، بیدار شم و این قلب واموندهم آروم باشه. همیشه یه چیزی هست که راحتم نمیذاره مثل خاری که رفته باشه تو دست و تو پیداش نکنی. هر روز قبل از طلوع یه دستی از تاریکی میاد چنگ میزنه به روحم و زخمیش میکنه، جرو واجرش میکنه و بعد تمام روز تنهام میذاره، شب که از راه برسه باز سر و کلهش پیدا میشه این دفعه دست میندازه و خرخرهمو میگیره، وقتی که دیگه از دست و پا زدن افتادم میره تا طلوع و بعد، دوباره... چهقدر با خودم بگم آره دختر روزای سخت تورو میسازن؟ چهقدر بگم دائما یکسان نباشد حال دوران؟ چندبار تکرار کنم "میگذره"؟ پس چرا نمیگذره؟ چرا تموم نمیشه؟ چرا حال دوران یکسانه؟ چرا من نمیمیرم؟