بی شک که تخت خواب جنگ جهانی سوم است، یک جنگ خطرناک!
وقتی که روی آن دراز میکشی، خاطرات و افکارت را گلوله میکند و مسلسلوار به سمتت شلیک...
و تو زخم خوردهی جزئی از خودت میشوی.
آرام بخواب، پلک هایت را روی هم بگذار، چیزی به نابودی نمانده!
بی شک که تخت خواب جنگ جهانی سوم است، یک جنگ خطرناک!
وقتی که روی آن دراز میکشی، خاطرات و افکارت را گلوله میکند و مسلسلوار به سمتت شلیک...
و تو زخم خوردهی جزئی از خودت میشوی.
آرام بخواب، پلک هایت را روی هم بگذار، چیزی به نابودی نمانده!
کاش خواب را هم میشد خرید، سفارش داد، با تلفن!
الو...یک خواب میخواهم، ترجیحا ابدی باشد فلانی و فلانی در آن باشند. اوه فلانی از قلم نیُفتد، مامانبزرگ باشد! باهم فلانجا برویم، پرواز بکنیم، بالای سر مردم، روی خیابان های شلوغ. میخواهم به همه یک شاخه رز آبی و یک لبخند هدیه بدهم.
خندهٔ زیاد میخواهم، میشود کمی شادی هایش را زیاد کنید؟!
لطفا فکرو خیال های مزخرف نداشته باشد!
این اشک های شور لزج را هم نمیخواهم!
کمی چاشنی آغوش گرمش را هم اضافه کنید، ممنون...میفرستید؟!
و پیک در را میزند!
_بله
+خوابی را که سفارش داده بودید اورده ام!
_مچکرم، چقدر میشود؟
+حساب شده.
_کی؟!
+خدا
مطمئنم همه این وضع اعصاب خردکن را تجربه کردهاند. همه یک روزهایی کم می آورند، همه یک روزهایی آن خودِ همیشگی نیستند، همه یک روزهایی دوست دارند به موهای چربشان توجه نکنند و با تیشرت چِرکُ چروک شدهٔ آبی رنگ کنج اتاق بنشینند، زل بزنند به دیوار خالی و فکر کنند، همه یک روزهایی دوست دارند بی حوصله و بد اخلاق باشند، دائم با هر حرفی و هر کسی مخالفت کنند، همهٔ کلاس هارا بپیچانند و پشت پنجره حتی به خورشید در حال غروب، حتی و حتی به لبخند گشاد میکی موس روی لباسشان هم فحش بدهند، اصلا حق داریم یک روزهایی بخواهیم زشت باشیم، از همه نظر!
مثلا مردها نخواهند صورتشان را اصلاح کنند و کراوات بزنند، زن ها نخواهند خط چشم بکشند و موهایشان را اَفشون کنند، قرمه سبزیِ ماندهٔ دیروز را بخوریم، تلفن را از برق بکشیم، از کنار کتاب ها، فیلم ها و وسایل پخش شدهٔ کف اتاق بی تفاوت رد شویم، اصلا حتی نخواهیم آهنگ گوش کنیم، دلمان حتی بستنی خوردن جلوی کولر را هم نخواهد! اصلا یک روزهایی حق داریم که دلمان هیچ کس و هیچ چیز را نخواهد، از صبح تا شب دراز بکشیم روی تخت و به سقف خیره شویم، داخل اتاقی که با تلاش خورشید برای تاباندن اخرین اشعه هایش روشن شده!
ما حق داریم اخم کنیم، بی حوصله و بداخلاق باشیم، زود از کوره در برویم و داد بزنیم، یک وقت هایی لازم است غد و یکدندگیمان را به اوج خودش برسانیم و با عالم و ادم لجبازی کنیم، الالخصوص خودمان!
همهٔ ما یک روزهایی حق داریم زشت باشیم...
همیشه نمیشود لبخند زد، همیشه نمیشود مهربان و شوخ طبع بود، همیشه نمیشود با صدای آواز کنار گاز سیب زمینی سرخ کرد، همیشه نمیشود به فیلم های کمدی با صدای بلند خندید، همیشه نمیشود لباس های اتو کشیده پوشید و عطر زد، همیشه نمیشود به گل ها آب داد و چای دم کرد، همیشه نمیشود خوب بود...
بیایید به خودمان و دیگران گاهی حق زشت بودن و بد بودن بدهیم.
حالا که این حق را بهشان دادیم دیگر خرده نگیریم!
کاش میشد زمان به عقب بر گرده تا از درد پشیمونیِ بعد از حماقتایی که کردیم خلاص شیم!
کاش واقعا خیلی حرفارو نمیزدم، کاش خیلی کارا رو نمیکردم. افسوس که فقط میتونم بگم کاش، چون زمان رفته و دیگه برنمیگرده.
من احمق بودم واقعا احمق بودم، هنوزم هستم
من میخواستم همه چیزو درست کنم، پس باید درستش میکردم! میدونستم مثل اولش نمیشه ولی قابل تعمیر که بود میخواستم این دفعه پیچ و مهره ها رو باز کنم اونجوری که دلم میخواد بسازمش بعدش اونقدر محکم ببندمش که دیگه باز نشه ولی انگار شانس من زد و مهره ها هرز شدن. یهو کُلش خراب شد، همه چیز بهم ریخت و بعدِ مدتی هر تیکهش جایی افتاد؛ نمیدونم چرا اینطوری شد!
انگار ما ادما با اصرار کردن بدتر گند میزنیم به همه چیز درست مثل کندنِ مداوم زخم های خشک شده،
پس تصمیم گرفتم خرابی ها رو کنار بذارم و منتظر باشم تا باد با خودش جا بجاشون کنه.
ولی چقدر خوبه که حتی با این حسابم همیشه آدمای خوبی هستن که دورت باشن و بفهمنت، حتی اگه خیلیاشون مخالفت باشن، بازم عده ای تو تیم توان. نیازی نیست دنبال ثابت کردن خودت به مخالفات باشی. کسی که بخواد به بدی هات ایمان بیاره، حتی اگه دلیلی نباشه باز هم یه چیزی پیدا میکنه. تصمیم گرفتم بذارم زمان همه چیز رو ثابت کنه!
مامانم بعد از مدت ها فهمید سیگار میکشم، فیلترای سوختهٔ سیگارو توی چاه حمام دیده بود!
من ریلکس بودم مثل همیشه، مامان هم ریلکس بود
فقط زن همسایه نمیدونست چجوری به بقیه بگه من سیگاریم!
میخواستم بیخیال تئاتر و نمایش بشم و بایستم اون بالا روی صحنه و واسشون از ارزوهام بگم. اینکه چجوری دنیارو توی مشتم میگیرم و رویاهامو به حقیقت میرسونم.
میخواستم دستاشونُ توی دستم بگیرم و توی پارک قدم بزنم، بدوم، پرواز کنم و به دنیای خیالاتم برسم.
میخواستم باورم کنن!
میخواستم بگم اذیتم میکنه راهی که دوست ندارمُ به اجبار انتخاب کنم. میخواستم بگم خسته شدم از سرزنش شدن بخاطر کارهایی که مدت هاست از انجام دادنشون گذشته.
میخواستم اشکامُ دور بریزم و روی شونهٔ اونا فقط قهقهه بزنم. میخواستم وقتی بیرون میرم دلم نگیره، وقتی نمیبینمشون دلم براشون تنگ نشه. میخواستم وقتی سرم داد میزنن با لبخند نگاهشون نکنم.
میخواستم همه چیزو درست کنم، میخواستم همه چیزو تغییر بدم!
اینبار میخواستم دست از نقش بازی کردن بردارم و خودم باشم. پروانه ها بدجور دور سرم پرواز میکردن!
من خیلی چیزا میخواستم اما اونا هیچوقت وجود نداشتن. اونا هیچ وقت نبودن. من گُمشون کرده بودم! من بدجوری گُمشون کرده بودم. من صاحبِ ارزو هایی بودم که هیچ وقت قانونی به حساب نیومدن!
میدونی واسشون عزیزی، میدونی اونا خوبت رو میخوان. میدونی اونا خیلی دوستت دارن اما بازم یه جورایی، اصلا هرطور که شده میخوای از زیر بار حرفاشون در بری.
دلت میخواد گوش نکنی به نصیحتاشون و هی اشتباه کنی و هی بزنی جاده خاکی.
اره لجبازی کن اصلا مهم نیست اونا چی میگن و چی میخوان تویی که مهمی؛ باید انقدر اشتباه کنی تا خودت درست رو پیدا کنی وگرنه با صد تا حرف مردم بازم به خودت نمیای!
بنظرت نوشتن کمکی به حالمان میکند؟ نوشتنم از همان زمانی آغاز شد که فهمیدم بعضی حرف ها را هیچ جوره نمی شود گفت و نمیشود شنید همهٔ ما حرف های زیادی را نگفته ایم و چیزهای زیادی را هنوز نشنیده ایم.
شاید هم خودمان نمیخواهیم بگوییم و بشنویم. حال این گفتنی ها و شنیدنی ها میتوانند کسی را به زندگی برگردانند یا حتی به قتل برسانند!
من نوشتن را انتخاب کرده بودم که اگر جایی سکوت کردم و نشد که بگویم، برایشان بنویسم و آنهایی که نمی خواهند بشنوند حالا به اجبار بخوانند. میدانی گاهی وقت ها حرف زدن سخت ترین کار ممکن میشود اما نوشتن هم چاره ی هیچ دردی نیست چرا که روزی صد بار یک صفحه ی سفید را پر میکنی و خط می زنی اخر سر مچاله اش میکنی و چیزی جز سطل اشغال، شاید هم شعله های اتش عاید این نوشته ها نمیشود یا یک پیام را می نویسی و پاک میکنی که مبادا کسی ناراحت شود،
مبادا دلی شکسته شود،
مبادا کسی خیال بد کند؛ مبادا مبادا ...
می دانید همهٔ ما فراموش میکنیم که چه کسی چه گفت و چه شنید اما فراموش نمی کنیم حرفهایی که انتظار شنیدنشان قلبمان را به آتش کشید.
من! چشم هایت را ببند و کمی به حرف هایم گوش بده باید آرام بگیری می دانم شب های سختی را گذرانده ای می دانم خواب های بدی دیده ای و اشک های فراوان ریخته ای اما، من آمده ام تا هر آنچه گذشته فراموش کنی آمده ام تا لبخند بر لب هایت بگذارم
آری هنوز زندگی را دوست دارم، هنوز خیلی چیزهاست که باید و باید و باید بهشان برسم. میتوان گفت اوضاع تقریبا خوب است، اما من صد برابر بهتر از این میسازمش. بهت قول میدم
میخواهم با خودم دوست باشم
میخواهم با خودم خوب تا کنم
میدانم اگر با خودم خوب تا نکنم روزگار مرا تا میکند، با یک حرکت درون صندوق تنگ و تاریک پستی می اندازد؛ به یک مقصد طولانیِ نامعلوم! اصلا ممکن است به مقصدی هم نرسد، میان راه اتفاقی بیُفتد که نباید!
این روز ها به جان خودم میُفتم، میخواهم خود واقعیم را پیدا کنم، میخواهم از نو بسازمش.
اری همه چیز در اختیار من است اما باید مواظب بود، وگرنه در این میان هستند کسانی که به تو هر شکلی دلشان بخواهد میدهند.