در سرم آهنگری خستگی ناپذیر کار میکند.
ساعتِ روی میز از عقربه هایش خسته شده، نی در باتری خود میکند و اسید مینوشد.
دنگ دنگ دنگ... آهنگر میکوبد چکش را بر روی آهن، تا بسازد شمشیری پولادین که جدا کند سر از تنِ خیال.
ساعت آخرین جرعهی اسید را مینوشد و میگوید: لحظه ها بیمار تر از آناند که شاد باشند.
شمشیر را داخل کوره میگذارد، آنگاه است که چشمانم تار میشود، شقیقه هایم داغ میشود، همه جا سیاه میشود، سرم تیر میکشد؛ انگار میلهی داغی را از پیشانیام داخل و از پس کلمهام بیرون کشیده باشند.
ساعت فریاد میزند: لحظه ها همهشان از بیماریِ خود به مرگ خواهند افتاد!
شمیر را توی آب فرو میبرد، جیـــــزز.. همه جا واضح میشود، ناخودآگاه لبخندی روی لبم مینشیند. کم کم تبدیل به قهقهه میشود و چندی بعد.. جیغ های گوشخراش.
ساعت تیک تاکاش را از سر میگیرد و زمان چنان به تندی میگذرد که انگار دستی نامرئی حرکت عقربه ها را دو برابر کرده.