تخیلاتِ رام نشدنی

چهارم شخص مجهول!

stupidity

کاش میشد زمان به عقب بر گرده تا از درد پشیمونیِ بعد از حماقتایی که کردیم خلاص شیم!

کاش واقعا خیلی حرفارو نمیزدم، کاش خیلی کارا رو نمیکردم. افسوس که فقط میتونم بگم کاش، چون زمان رفته و دیگه برنمیگرده.

من احمق بودم واقعا احمق بودم، هنوزم هستم 

من میخواستم همه چیزو درست کنم، پس باید درستش میکردم! میدونستم مثل اولش نمیشه ولی قابل تعمیر که بود میخواستم این دفعه پیچ و مهره ها رو باز کنم اونجوری که دلم میخواد بسازمش بعدش اونقدر محکم ببندمش که دیگه باز نشه ولی انگار شانس من زد و مهره ها هرز شدن. یهو کُلش خراب شد، همه چیز بهم ریخت و بعدِ مدتی هر تیکه‌ش جایی افتاد؛ نمیدونم چرا اینطوری شد!

انگار ما ادما با اصرار کردن بدتر گند میزنیم به همه چیز درست مثل کندنِ مداوم زخم های خشک شده،

پس تصمیم گرفتم خرابی ها رو کنار بذارم و منتظر باشم تا باد با خودش جا بجاشون کنه.

ولی چقدر خوبه که حتی با این حسابم همیشه آدمای خوبی هستن که دورت باشن و بفهمنت، حتی اگه خیلیاشون مخالفت باشن، بازم عده ای تو تیم توان. نیازی نیست دنبال ثابت کردن خودت به مخالفات باشی. کسی که بخواد به بدی هات ایمان بیاره، حتی اگه دلیلی نباشه باز هم یه چیزی پیدا میکنه. تصمیم گرفتم بذارم زمان همه چیز رو ثابت کنه!

MENU
About me
رقصم گرفته بود، مثل درختکی در باد، آنجا کسی نبود... غیر از من و خیال و تنهایی...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان