تخیلاتِ رام نشدنی

چهارم شخص مجهول!

تو مرده‌ای و مرگ نمی‌فهمد

حال که دارم می‌نویسم دستانم خونی‌ست. ردی از پاهای خونی‌ام نیز روی زمین برجای مانده. خون تو زیباست، زیباترین سرخی‌ای که تاکنون دیده‌ام. هربار که به دستانم نگاه می‌کنم، تضاد پوست سفیدم و سرخی خون تو وجودم را می‌لرزاند.
هیچگاه چنین میل شدیدی برای کشتن در من نبوده. یادم می‌آید در کودکی‌ام چند باری گلوی بچه‌گربه‌ها را تا مرز کشتن فشردم اما در آخر رهایشان کردم. حقیقت این است که تا چندی پیش هنوز نمی‌دانستم فرو کردن چاقو چه لذتی دارد. شکافته شدن پوست، پاره شدن رشته ها، مسیر پیام عصبی، دردی که فریاد می‌کشد، در آخر خون گرمی که بدن را خیس می‌کند و نفسی ‌‌که باشدت حبس می‌شود. ضربه اول می‌تواند در پهلو باشد، اگر سریع باشی می‌توانی گلو را برای دومین ضربه میهمان کنی؛ اما برای من نیازی به سرعت نبود چون تو اصلا سعی نکردی جلویم را بگیری یا حتی به صورتم چنگ بزنی فقط با درد نگاهم کردی و اشک از چشمانت جاری بود انگار که باور نمی‌کردی منم. بعد از ضربه دوم خون پاشید توی صورتم و صدای خُرخرُی که از گلویت خارج می‌شد آرامم می‌کرد. خون تو حتی بوی خوبی هم دارد، آن‌قدر خوب که همچو مسکری مرا مست می‌کند.
نتوانستم از چشمانت بگذرم، مثل تو که زل زده بودی به چشمان من. این قسمت نیاز به ظریف‌کاری داشت. راستش هنوز هم باورم نمی‌شود آن دو گوی تیره را در دست داشتم. شوق وصف نشدنی ای در من می‌رقصید.
باید می‌رفتم، با این حال نمی‌توانستم رهایت کنم انگار میخ شده باشم به زمین. چنگ زدم به موهایت، دست کشیدم روی پیشانی، قوس بینی را پیمودم، از گونه ها گذشتم و استخوان فک‌ات را بوسیدم. اشک هایم صورتت را خیس کرده بود.
حال اینجا هستم و بی‌نهایت از کارم خشنود.

۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
MENU
About me
رقصم گرفته بود، مثل درختکی در باد، آنجا کسی نبود... غیر از من و خیال و تنهایی...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان