تخیلاتِ رام نشدنی

چهارم شخص مجهول!

منو برگردونید به اون موقع‌ای که سرسره رو برعکس بالا می‌رفتم.

چند روزی توی خونه تنها بودم. خرید کردم، برای خودم غذا درست کردم، کیک پختم، ظرفا رو شستم، خونه رو جارو کشیدم و گردگیری کردم. الان دیگه اونقدری بزرگ شدم که می‌تونن به حال خودم بگذارنم چند روزی رو تنهایی از پس خودم بر بیام.

یه روزایی بود که مادرم حمامم می‌کرد. بعد از اون بابام با سشوار موهامو خشک می‌کرد و خرگوشی می‌بست. اکثر مواقع یه گوش خرگوش پایین تر از اون یکی بود. یه دورانی بود که مامان چند روز در هفته کیک می‌پخت. عاشق این بودم که بشینم کنارش، به چرخش همزن دستی نگاه کنم و به مایع کیک ناخنک بزنم. احتمالا همون موقع خواهرم از راه می‌رسیده و می‌گفته:《داخل اون تخم مرغ خامه! چطور میتونی تخم مرغ خام بخوری!》

یه صبح‌هایی بود که من بودم و یه عالمه لقمه های کوچیک کوچیک ردیف شده جلوم.

یه شبایی بود که از خواب بیدار می‌شدم و گریه میکردم برای یه دونه شکلات. مامانم از زیر بالشم یکی بیرون میاورد و با لبخند میگفت:《ببین فرشته ها یه‌دونه برات گذاشتن.》آره، فرشته‌ای که هیچ‌وقت مثلش پیدا نمی‌شه.

یه شبایی هم بود که از شدت درد از خواب بیدار می‌شدم و گریه کنان بابامو بیدار می‌کردم و اون پاهامو ماساژ می‌داد.

یه موقع هایی هم هست مثل الان، با یادآوری همه اینا لبخند می‌زنم، بغض می‌کنم، درد می‌کشم و گریه می‌کنم.

الان همون موقع ایه که دیگه هیچ زخمی با بوس کردن خوب نمی‌شه.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
MENU
About me
رقصم گرفته بود، مثل درختکی در باد، آنجا کسی نبود... غیر از من و خیال و تنهایی...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان