تخیلاتِ رام نشدنی

چهارم شخص مجهول!

آوردنمون به این دنیا بزرگ ترین ظلمی بود که در حقمون کردن

خورشید غروب کرده بود. هوا کم کم تاریک و تاریک تر میشد. نشسته بودم صندلی عقب ماشین و نمیدونستم دقیقا کجا داریم میریم. نشسته بودم صندلی عقب ماشین و ماکارونی میخوردم. عُق میزدم و به این فکر میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم. زل زده بودم به رو به رو و با صورت خیس ماکارونی می‌خوردم و به این فکر میکردم دیگه نمیشه جلو تر از این رفت. هوا کاملا تاریک شد. نشسته بودم صندلی عقب ماشین و به این فکر میکردم چقدر هردفعه نمیتونم ادامه بدم! چشمام داغ بود و سینه‌م فشرده.

الانم هوا تاریک شده. همه چیز خوب بود. یهو بند دلم پاره شد. نشستم رو تخت و به این فکر میکنم واقعا میشه ادامه داد؟

اما هر دفعه هم ادامه پیدا میکنه، با زجر.

۸
~
۰۶ بهمن ۱۴:۰۴

خودِ «زجر» کلی حرف داره برای گفتن.

گوش میدی بهش؟!

پاسخ :

کار زجر از گوش دادن بهش گذشته، من زجر رو با گوشت و استخون کشیدم.
~
۰۶ بهمن ۱۹:۱۶

اون زجر و درد میخواد که شنیده شه حرفش، که فهمیده شه! خودش هم سوالته؛ و هم جوابت. هم زجره و هم رهاییت..

تا وقتی که بهش گوش ندی نمیفهمیش و تا وقتی نفهمیش مجبوری به کشیدن و تحمل کردنش!

پاسخ :

گوش دادن بهش فقط زیاد تر و دردناک ترش میکنه و حقیقتا دیگه طاقتشو ندارم.
~
۰۶ بهمن ۲۲:۲۳

زیادتر و دردناک ترش میکنه اگه فقط به زجر و درد گوش بدی. و این نه فقط برای تو، برای همه ی ما غیرقابل تحمله.

این مامور شکنجه ای که داره عذابت میده همزمان با هر شلاق حرف هم میزنه باهات. تا زمانی که حواست جمعِ دردا باشه اون حرفارو نمیشنوی. به حرفا گوش بده.. به حرفای اون درد ، نه خودش.

و درست گوش بده  (:

پاسخ :

به شرطی که دست از شلاق زدن بکشه.. اون مامور شکنجه خیلی وقته حرفاشو زده و من شنیدم و حرفش هم به کرسی نشسته، خبر نداره من از همون وقتی که فهمیدم نمی‌تونم کاری بکنم، پذیرفتمش ولی انگاری اون از شلاق زدن لذت می‌بره؛ با خودم گفتم من چرا نبرم..
~
۰۷ بهمن ۱۸:۲۳

اون وقتی دست از شلاق زدن میکشه که تو حرفشو بشنوی و بفهمی! گفتم بهت، اون خودش هم سوالته و هم جوابت، هم درد و زجر توعه و هم راه رهایی از اون. اون درد و زجر. تو الان حرف اون رو نشنیدی، تو تسلیم شلاقش شدی

پاسخ :

...
~
۰۷ بهمن ۱۸:۳۱

تا وقتی که حرفشو نشنوی ادامه میده. اونقدر ادامه میده تا اینکه برسی بهش.

تو الان اونو نپذیرفتی و به جای درک حرفش، تسلیم شلاقش شدی. بخاطر همین هم هست که اون هر بار ضربه محکم تری میزنه بهت.

و هردومون هم میدونیم که از اون شلاقا نمیشه لذت برد..

پاسخ :

فکر کنم درست میگی.

من تورو میشناسم؟
~
۰۸ بهمن ۱۳:۴۵

شاید!

پاسخ :

بگو بهم
~
۰۸ بهمن ۱۶:۰۰

there's nothing to say

پاسخ :

معلومه که هست.
بگو بهم..
~
۰۹ بهمن ۱۱:۱۸

یه روز خواهی شناخت..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
MENU
About me
رقصم گرفته بود، مثل درختکی در باد، آنجا کسی نبود... غیر از من و خیال و تنهایی...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان