همیشه توی زندگی من اتفاقاتی رخ میده که اون رو به دو بخش قبل و بعد از همون اتفاق تقسیم میکنه. نکتهٔ مهمی که میخوام روش تاکید کنم این هست که این اتفاق ممکنه خیلی زود فراموش یا کمرنگ بشه و صرفا برای چند روز این تغییرِ قبل و بعدی رو احساس کنم. آخرین بار وقتی بود که بهخاطر حساسیت دارویی نزدیک بود بمیرم، شاید حتی اگر به دادم نمیرسیدن هم نمیمردم ولی دوست دارم اینجوری فکر کنم، که نزدیک بود بمیرم؛ چون تاحالا به این شدت برای نفس کشیدن تقلا نکرده بودم و همینطور هیچوقت انقدر مرگ رو نزدیک خودم احساس نکرده بودم. تجربهٔ وحشتناکی بود و من به شدت ترسیده بودم وقتی که انگار یک وزنهٔ صدکیلویی روی سینهم گذاشته بودن و نمیتونستم شش هام رو پر و خالی کنم. صداهای اطراف گنگ شده بود و انگاری توی خلا فرو رفته بودم. یادمه یکطرف صورتم رو حس نمیکردم و مامانم میگه عین ماهی دهنت رو باز و بسته میکردی و در نهایت گفتی دارم تموم میشم. عجب جملهای! به هرحال دلم میخواد اینجوری تفسیر کنم که من به زندگی چنگ زدم و تونستم توی مشتم بگیرمش.
بعد از اینکه کاملا حالم خوب شد و شبها میتونستم روی تخت خودم بخوابم واقعا یک تغییر عظیم رو احساس میکردم، انگار که همه چیز جدید بود.
برای خودمم عجیبه، حالا که بهش فکر میکنم دلم میخواد باز هم تجربهش کنم.