تخیلاتِ رام نشدنی

چهارم شخص مجهول!

بیا با من فنجانی قهوه بنوش

شب‌ها زیر سنگینی تاریکی مطلق، پهلوی دیوار روی دست‌هایم می‌ایستم و به روش های کشتن آدم‌های بد زندگی‌ام فکر می‌کنم و بعد، بوی خون ریه‌هایم را پر می‌کند. آنجا کنار بدن ‌بی‌جانشان به پشت دراز می‌کشم و خندهٔ شیطانی‌ام را سر می‌دهم. درست مثل آدم بَدهٔ فیلم‌ها و داستان‌ها. اصلا هم به نظرم نمی‌آید که انگار همین چند لحظهٔ پیش بود که به صرف فنجانی قهوه روبه‌روی هم نشسته بودیم. راستش را بخواهید من هیچ‌گاه عملکرد آن نوع سم را ندیده بودم، اما باورتان نمی‌شود دیدن او که به گلویش چنگ می‌زند و خون از دهان و بینی و چشمانش روان است؛ چه لذتی دارد. بله، بله؛ وحشتناک است اما تکرار می‌کنم لذت‌بخش. آن لحظه عرق سردی از فرط هیجان روی بدنت می‌نشیند و آرامش همچو آبی خنک و گوارا جانت را زنده می‌کند و خشم درست مثل شاشیدن بعد از ساعت‌ها پر بودنِ مثانه گورش را گم می‌کند.

یا مثلا می‌توانی بعد از چکاندن ماشه جایی پایین تر از زانو، با صدای فریاد کلاغ‌مانندش بی‌مهابا دور پیکرش برقصی، آن‌قدر که پاهایت تاول‌های درشت بزند. اما اعتراف می‌کنم ضربه زدن با تیزی یا پاره کردن با قیچی را جور دیگری می‌پسندم.

بگذریم. آن‌قدر روش های مختلف را پالا و پایین می‌کنم تا سرانجام دست هایم از سنگینی وزنم به لرزش می‌افتند و صورتم انقدر قرمز می‌شود که نزدیک است رگ های‌چشمانم پاره شود. این را از داغی پوست و سوزش چشمانم احساس می‌کنم. آن‌وقت با یک حرکت آرام اما سریع پاهایم را روی زمین می‌گذارم و تمام‌قد می‌ایستم. آنگاه خشم بیشتر از قبل در وجودم شعله می‌کشد...

 

 

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
MENU
About me
رقصم گرفته بود، مثل درختکی در باد، آنجا کسی نبود... غیر از من و خیال و تنهایی...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان