شما اکنون شانزده سال و یازده ماه و بیست و نه روز است که سیزده سالهاید.
شما اکنون شانزده سال و یازده ماه و بیست و نه روز است که سیزده سالهاید.
پتوی گرم ابرها تمام شهر را در آغوش کشیده. به دور دستها که مینگرم، هیچ چیز نمیبینم، جز تودهٔ سیمابگونی که گویی تا بینهایت ادامه دارد. یکجور عدم که دلم میخواهد در آن حل شوم و تمام این لاوجود را در آغوش بگیرم.
اما هرچه جلوتر میروم هستی بیشتر توی چشم و چالم فرو میرود. زمین، درختان، ماشینها، دیوارها، آدمها، آدمها، آدمها... و همهٔ ما محکومیم به بودن.
میدونی، من خودم میتونم یهجوری حال خودمو خوب کنم، یا حتی به خودم تلقین کنم که خوبم؛ اینطوری واقعا خوب میشم اما وقتی شماها هر روز میاید میگید چرا رنگت پریدهست، چرا اضطراب داری، چرا چند وقته سرحال نیستی، چهقدر لاغر شدی، وای استخون فلانجات میاد زیر دست! چرا زیر چشمات گود افتاده؟ مریضی؟ چرا چرا چرا... چرا از من نمیکشید بیرون؟ چرا راحتم نمیذارید؟ هیچ میفهمید اینطوری داغون تر میشم؟ میفهمید وقتی مدام تو فکر حرفاتونم نمیتونم بخوابم؟ میفهمی داری منو میکشی؟
من دلم لک زده یهبار آسوده از خواب بیدار شم، بیدار شم و این قلب واموندهم آروم باشه. همیشه یه چیزی هست که راحتم نمیذاره مثل خاری که رفته باشه تو دست و تو پیداش نکنی. هر روز قبل از طلوع یه دستی از تاریکی میاد چنگ میزنه به روحم و زخمیش میکنه، جرو واجرش میکنه و بعد تمام روز تنهام میذاره، شب که از راه برسه باز سر و کلهش پیدا میشه این دفعه دست میندازه و خرخرهمو میگیره، وقتی که دیگه از دست و پا زدن افتادم میره تا طلوع و بعد، دوباره... چهقدر با خودم بگم آره دختر روزای سخت تورو میسازن؟ چهقدر بگم دائما یکسان نباشد حال دوران؟ چندبار تکرار کنم "میگذره"؟ پس چرا نمیگذره؟ چرا تموم نمیشه؟ چرا حال دوران یکسانه؟ چرا من نمیمیرم؟
اولین بار تو دبستان وقتی همکلاسیم توی حرفاش گفت "دوستم" ناراحت شدم، تا اون موقع فکر میکردم تنها دوستش منم. بعد ها وقتی به کسی گفتم "دوستت دارم" متوجه شدم کسای دیگهای هم تو زندگیش بودن و هستن که دوستشون داره. بعد به این فکر کردم مامان و بابای منم جز من خواهرامم دوست دارن. بعد دایی کوچیکهم ازدواج کرد فهمیدم یکی دیگه هست که بیشتر از من دوستش داره. یه روز تو آینه یکی بهم گفت یه عده هستن که بیشتر از من دوستشون داره.
ضربهٔ بدی خوردم. اما به هرحال من هنوزم دنبال چیزیم که انحصارا مال خودم باشه و برعکس. میدونم که توهم میدونی چنین چیزی مطلقا وجود نداره.
همانقدر که برای نوشتن اندوهم توانا هستم، برای شرح شادمانیام ناتوانم.
باری، باشد که شما نیز شادمان باشید.
روزی میآید که تو دیگر نیستی
و صدای تو را باد خواهد برد
یاد تو خنجریست که روحم را میدرَد
و همان دم کلاغی از سرْشاخهٔ لختِ درخت میپرد
بین خودمان باشد، آن روز آمده
تو نیستی و فصل ها با شتابی بیشرمانه از هم سبقت میگیرند
و من نگران چال روی گونهات هستم،
نگران گُلی که آخرین بار تویش کاشته بودم
عزیزِ دردانه
از وقتی که نیستی خرمالوی کال چنان حلاوتی دارد که انار میخوش، شوکرانی بیش نیست
این روزها گنجشکها هم شانههایم را پس میزنند
تو بگو
با این بوی فراق چه کنم؟
چند روزی توی خونه تنها بودم. خرید کردم، برای خودم غذا درست کردم، کیک پختم، ظرفا رو شستم، خونه رو جارو کشیدم و گردگیری کردم. الان دیگه اونقدری بزرگ شدم که میتونن به حال خودم بگذارنم چند روزی رو تنهایی از پس خودم بر بیام.
یه روزایی بود که مادرم حمامم میکرد. بعد از اون بابام با سشوار موهامو خشک میکرد و خرگوشی میبست. اکثر مواقع یه گوش خرگوش پایین تر از اون یکی بود. یه دورانی بود که مامان چند روز در هفته کیک میپخت. عاشق این بودم که بشینم کنارش، به چرخش همزن دستی نگاه کنم و به مایع کیک ناخنک بزنم. احتمالا همون موقع خواهرم از راه میرسیده و میگفته:《داخل اون تخم مرغ خامه! چطور میتونی تخم مرغ خام بخوری!》
یه صبحهایی بود که من بودم و یه عالمه لقمه های کوچیک کوچیک ردیف شده جلوم.
یه شبایی بود که از خواب بیدار میشدم و گریه میکردم برای یه دونه شکلات. مامانم از زیر بالشم یکی بیرون میاورد و با لبخند میگفت:《ببین فرشته ها یهدونه برات گذاشتن.》آره، فرشتهای که هیچوقت مثلش پیدا نمیشه.
یه شبایی هم بود که از شدت درد از خواب بیدار میشدم و گریه کنان بابامو بیدار میکردم و اون پاهامو ماساژ میداد.
یه موقع هایی هم هست مثل الان، با یادآوری همه اینا لبخند میزنم، بغض میکنم، درد میکشم و گریه میکنم.
الان همون موقع ایه که دیگه هیچ زخمی با بوس کردن خوب نمیشه.
نزدیک به دو هفته است که هیچ چیز سرجایش نیست. از خواب بیدار میشوم و ضربان قلبم با ثانیه ها مسابقه گذاشته. از جا بلند میشوم دنیا سیاه میشود. انگار که زیر بهمن گیر کرده باشم، سنگین میشوم.
از مدرسه برمیگردم کسی خانه نیست؛ منتظرم فاجعه ای از جایی به گوش برسد.
والدینم از خانه بیرون میروند، دلم میخواهد التماسشان کنم بمانند. بعد از آن تا لحظه برگشتنشان هراس این را دارم که تلفن زنگ بخورد و خبر بدی داده شود.
وسط زنگ ادبیات که اتفاقا معلم شعر زیبایی میخواند، باز هم ضربان قلبم بالا میگیرد. دست هایم میشوند دو تکه یخ و خودکار از میان انگشتانم سر میخورد.
پتانسیل این را دارم که هر لحظه به خاطر این وضع رقتبارم بزنم زیر گریه.
مواقعی که حالم خوب است میگویم دیگر تمام شد اما چندی بعد روز از نو...
مادرم برایم سیبی پوست میکند، با خودم فکر میکنم لیاقتش را ندارم. پدرم در آغوشم میگیرد و من واقعا لیاقت این را ندارم.
دوست دارم یک تکه سنگ باشم، یک تکه زباله، یک تکه هیچ..